اختلال شخصیت خودشیفته: آیا گروهدرمانی کمککننده است؟
مقاله
ما همه اینجور افراد را میشناسیم؛ افراد خودشیفتهای که فکر میکنند همهکارشان درست است! مرد یا زنی که ما را نادیده میگیرد، تنها متوجه خودش است و نمیخواهد از نظرات، احساسات یا نیازهای ما چیزی بشنود. آیا گروهدرمانی به این افراد کمک میکند؟ برداشت عمومی چنین است که افراد با اختلال شخصیت خودشیفته درستبشو نیستند و باید از آنها دوری کرد. بسیاری از درمانگران به مراجعان خود میگویند از رابطه با افراد خودشیفته بیرون بیایند، چون آنها هم به خود و هم به دیگران آسیب میزنند، از هر روشی که بتوانند بهدنبال توجه و باد کردن خود هستند، خودبزرگبین هستند و دربارۀ دستاوردهایشان اغراق میکنند. اما همین افراد میتوانند بسیار هم افسرده شوند. کسی دوست ندارد با آنها نشست و برخاست کند و همه از آنها کناره میگیرند.
افراد با اختلال شخصیت خودشیفته در انگیزههای ثانویۀ پرخاشگری و مادیگرایی غرقاند، تا آنجا که ممکن است انگیزههای اولیۀ شفقت، همدلی و انساندوستی در آنها از میان رفته باشد. فرد خودشیفته از درون چنان خالی است که ناگزیر این خلأ را با بزرگ کردن خودش پر میکند، بیاینکه قابلیت چندانی برای همدلی داشته باشد.
گروهدرمانی چطور به چنین افرادی کمک میکند؟
لازم است ابتدا بگویم اگر شخصی با اختلال شخصیت خودشیفته داوطلبانه دنبال گروهدرمانی برود، احتمالاً تشخیص اشتباه بوده است. افراد کاملاً خودشیفته به درمان احساس نیاز نمیکنند و خود را کامل و بینیاز از تغییر میدانند. اما ممکن است شرایطی مانند اجبار همسر یا دلایل اجتماعی دیگر فرد خودشیفته را وادار به شرکت در گروه کند. در چنین شرایطی نتایج جالبتوجهی به دست میآید.
فرد خودشیفته بلافاصله تلاش میکند گروه را به دست گیرد و خود را مهمترین یا باهوشترین فرد در گروه نشان دهد. اما درمان فرد خودشیفته از مواجهۀ مستقیم با او در گروه به دست نمیآید. درمانگر باید مراقب واکنش گروه به عضو خودشیفته باشد. آنچه را میتوان تغییر داد، شیوۀ برخورد افراد با خودشیفتگی است، نه خود فرد خودشیفته.
نمونه
مایک عضو گروهی بود که همۀ جوابها را در آستین داشت. همه را نصیحت میکرد، اطلاعات میداد و گویی میدانست هر کس در هر موقعیت باید چگونه رفتار کند. خیلی زود اعضا به او گفتند قرار نیست آنها را نصیحت کند، این کارش بسیار آزاردهنده است و شاید به همین خاطر است که در 42 سالگی چهار ازدواج ناموفق را پشتسر گذاشته.
بازخورد اعضا تغییری در رفتار مایک ایجاد نکرد و او به نصیحتهایش ادامه داد. درمانگر نیز به ستوه آمده بود. هیچیک از مداخلات مستقیم او با مایک کمک نمیکرد او متوجه تأثیر منفی رفتارش شود.
درمانگر پس از مشورت با همکاران روش تازهای را در پیش گرفت. او از اعضا خواست در این باره صحبت کنند که وجود فردی که به آنها گوش نمیدهد، همیشه خود را بهتر از دیگران میداند و متوجه آسیبی که به دیگران میزند نیست، چه احساسی به آنها میدهد.
افراد همه احساسات خود را بیان کردند و از افرادی در زندگی خود گفتند که چنین حسی را به آنها میداد.
مایک سکوت کرده بود.
این روش به اعضا کمک کرد احساس قدرت کنند و با هم در این باره صحبت کنند که چطور با فرد مشابه در زندگی خود روبهرو میشدند و از طریق این تجربۀ مشترک با هم ارتباط برقرار کنند.
زمانی که مایک دیگران را نصیحت میکرد، هرگز از نیازهای خود حرفی نزده بود. مدت بسیار زیادی طول کشید، اما درنهایت نیاز مایک به تحسین شدن باعث شد متوجه شود در گروه چطور باید رفتار کند. او فهمید قرار است در گروه از نیازها و احساساتش و ریشۀ آنها حرف بزند. تغییر رفتار او نتیجۀ قدرت گرفتن اعضای دیگر بود. آنها دست از پذیرش تسلط مایک بر خود برداشتند و از نیازهای خود گفتند. مایک نیز در نهایت تغییراتی در خود ایجاد کرد که از گروه به زندگی شخصیاش هم راه پیدا کرد. تغییر سریعی نبود، اما همیشگی بود.