خلوت کردن: عنصری کلیدی در جعبهابزار گروهدرمانگر
مقاله
«تنهایی فقر خود و خلوت کردن غنای خود است.» – ماری سارتون
با احساس تنهایی بیگانه نیستم. بهراحتی احساس تنهایی میکنم، حتی وقتی در میان شلوغترین جمعیتها هستم. اغلب احساس میکنم جدای از دیگران هستم و گاهی برقراری ارتباط و ایجاد پیوند اجتماعی با افرادی که از قبل نمیشناسم یا در موقعیتهایی که نقشم نوعی حس قدرت یا رهبری ضمنی به من نمیدهد، برایم دشوار است. این احساسات برایم جدید نیستند؛ درست همانطور که احتمالاً برای بسیاری از خوانندگان این نوشته نیز تازگی ندارد. هر چه باشد، هیچیک از ما بالاتر از شرایط حاکم بر ذات انسان نیستیم و اگر نتوانیم احساس تنها بودن را تجربه کنیم، قادر نخواهیم بود هنگام برقراری ارتباط با دیگران، قدر چنین ارتباطی را بدانیم.
همیشه معتقد بودهام که درکم از تنهایی فردیام و ارزشی که برایش قائل میشوم به من امکان همدلی با مراجعان دانشجوی فراوانم و درک بهتر تجربهشان را داده است. یکی از وظایف تحولی دانشجویان یادگیری نحوۀ جدا کردن خودشان از سیستم خانواده (تفردبخشی) و ایجاد پیوند با افراد جدید است؛ افراد منتخبی که به حامی و محرم اسرار آنها در گذار به بزرگسالی تبدیل میشوند. همیشه احتمال میدادم که حداقل تا حدی، تمایلم برای درک بهتر چگونگی و چرایی احساس تنهایی یا انزوا از سوی افراد و نحوۀ استفادۀ ما از این احساسات برای پرورش روابط سالم با دیگران عامل مهمی در علاقۀ شدید من به بررسی مناسبات گروه و نهایتاً عشقم به رواندرمانی گروهی بوده است.
بااینحال رویدادهای اخیر، از جمله پاندمی کرونا و انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به من نشان داد که درکم در بهترین حالت ناقص بوده است. با وجود اینکه بهشکلی هدفمند و آگاهانه تلاش کردهام از طریق نرمافزار زوم و به بهانههایی مانند گردهمایی دوستانۀ مجازی یا گروههای گفتگوی از راه دور با دوستان و همکارانم ارتباط برقرار کنم، احساس تنهاییام تشدید شده است. البته شکی نیست که این نوع ارتباط از هیچ بهتر است، اما این دیدارهای آنلاین نشان دادهاند که حتی وقتی با افرادی که واقعاً برایم مهم هستند تعامل دارم، کماکان چقدر احساس تنهایی میکنم. حتی وقتی در گروهی از افراد «خودی» هستم هم اغلب احساس بیگانگی میکنم؛ خیلی بیشتر از گذشته.
حتی وقتی در راستای تغییر جو سیاسی کشورم کار میکنم ـ کاری که به آن علاقۀ زیادی دارم ـ باز هم احساس دلمردگی و تنهایی بیشتری میکنم، نه ارتباط بیشتر. هنگام مشارکت با افرادی با فلسفۀ سیاسی مشابه خودم بهمنظور ارتقای تغییر مثبت، ذهنم با «دیگری» پیوند میخورد؛ یعنی بهجای پیوند با انسانهای همعقیدهای که آنها نیز در حال تلاش برای تبدیل دنیا به مکان بهتری هستند (حداقل از منظر خودشان)، با افرادی پیوند میخورد که گرایش سیاسی متفاوتی داشته و اغلب در قامت مخالف ما ظاهر میشوند.
در همین بحبوحه بود که یکی از دوستان صمیمیام اخیراً من را دعوت کرد تا آخر هفته را مهمان او و خانوادهاش در کلبهای دوردست واقع در مناطق روستایی پنسیلوانیا باشم. من که به دنبال فرصتی برای تغییر حالوهوا و گذراندن وقت با کسی بودم که عمیقاً برایش ارزش قائل بودم، فرصت را غنیمت شمردم و ناگهان خودم را در بخشی از کشور یافتم که تعداد اسبها و آهوها در آن از تعداد انسانها بیشتر بود. گذراندن آخر هفته با دوستان و معاشرت با آنها در گروهی کوچک و محدود قطعاً تجربهای لذتبخش بود، خصوصاً برای من که بخش درونگرای وجودم حتی در بهترین اوقات، ذاتاً به چنین جمعهای کوچکی گرایش دارد. میتوانستم در کنار افرادی باشم که برایم مهم بودند و میدانستم من هم برایشان مهم هستم. لحظات بودن در کنار دیگران به همان اندازهای که انتظارش را داشتم تصدیقکننده و رضایتبخش بود؛ بهخصوص در بحبوحۀ پاندمی جهانیای که باعث شده است چنین تجارب پیشپاافتادهای بیش از آنچه تصورش را میکنیم، تازه به نظر بیایند.
بااینحال، هم در همان لحظات و هم اکنون که چند ماه از این سفر میگذرد، بخشی از این تجربه که بیش از همه به دلم نشست، خلوت کردن بود. اینکه توانستم از تودۀ مردم و خواستههای اجتماعی دنیا فرار کنم و مدتی را در سکوت به برقراری ارتباط با خودم و محیط مشغول شوم. در این سفر، هر روز صبح وقتم را صرف پیادهروی طولانی در امتداد جادههای روستایی و بینشهری میکردم که بیشترشان خاکی بودند. خانههای کم و انسانهای کمتری را دیدم. به تماشای اسبهایی رفتم که در مراتع مشغول چرا بودند و آهوهای فراوانی را دیدم که از جادههای مسیرم عبور میکردند و به من که از دوردست ناظرشان بودم تقریباً هیچ توجهی نشان نمیدادند. از جهاتی نامرئی بودم و اصلاً به چشم نمیآمدم، اما هرگز اینقدر احساس پیوند نکرده بودم. به ذهنم آمد که آمریکا چطور آباد شد و به وضعیت کنونی رسید. به اولین افرادی فکر کردم که زمین زیر پایم را پیدا کردند؛ اینکه وقتی تصمیم گرفتند در این منطقه برای خودشان سرپناه بسازند چه از ذهنشان میگذشت. علیرغم این خلوت، احساس کردم با این مردم و تجاربشان ارتباط برقرار میکنم. تصور کردم درکی از دنیایشان دارم و از اینکه میدانستم در فضایی با آنها شریک هستم که افراد نسبتاً اندکی تابهحال روی آن قدم گذاشتهاند احساس لذت میکردم.
شبهنگام ساعتهای متمادی را در خلوت خود صرف تماشای ستارهها میکردم؛ نمایی از آسمان که تنها در صورت نبود نور زیاد و نزدیک بودن به قلۀ کوتاه امکان دیدنش وجود دارد. بار دیگر به انسانهایی فکر کردم که مانند من به این نمای زیبا از آسمان شب نگاه کردهاند. مشابهت تجربۀ انسانها برایم پررنگتر شده بود؛ درحالیکه رقابتجویی و اختلافات زندگی روزمره، هر چند برای لحظهای کوتاه، در حال محو شدن بود و دیگر به چشم نمیآمد. این زمان بهمثابه استراحتی کوتاه از دست دنیای پیچیده بود. بخش اعظم وقتم را در آن آخر هفته به تنهایی گذراندم، اما تنها نبودم. در حال تجربۀ عزلت و آرامش درونی همراه با آن بودم. عجیب اینکه نسبت به چند ماه اخیر احساس پیوند و تعلق خاطر بیشتری میکردم. وقتی دست از تلاش شدید برای برقراری ارتباط با دیگران کشیدم و خلوت محیط اطرافم را در آغوش کشیدم، احساس پیوندی را که قبلاً بسیار دستنیافتنی بود یافتم.
درست است که آنجا برکۀ والدن نبود و من هم بیتردید هرگز همتراز هنری دیوید ثورو[1] نیستم، در آن لحظه به درک غنیتری از سفر او رسیدم؛ اینکه داشتن مکانی که سادگی بر آن حکمفرما باشد و انسان دیگر زندگیاش را با نگرانی دربارۀ مسائل جزئی و بیاهمیت تلف نکند چه احساسی دارد. به بیانی دیگر و به زبانی نزدیک و عزیز برای قلب عاشق کمیکم، احتمالاً برای اولین بار متوجه شدم که چرا حتی سوپرمن هم به قلعۀ خلوتش نیاز داشت. این خلوت چیزی است که امیدوارم همه به دنبال آن باشند و درنهایت بتوانند به آن برسند. این خلوت باعث میشود دنیا مکانی بههمپیوستهتر و اجتماعیتر شود.
بهعنوان رواندرمانگر گروه، تجربۀ خلوت و آرامش درونی همراه با آن برای احیای مهارتهای گروهیمان ضروری است. عجیب اینکه نسبت به چند ماه اخیر احساس پیوند و تعلقخاطر بیشتری میکردم. وقتی دست از تلاش شدید برای برقراری ارتباط با دیگران کشیدم و عزلت محیط اطرافم را در آغوش کشیدم، احساس پیوندی را که قبلاً بسیار دستنیافتنی بود یافتم. این احساس پیوند جدید به من امکان میدهد مهارتهای گروهدرمانیام را که به خاطر پاندمی کرونا تضعیف شدهاند، بهبود بخشم و اصلاح کنم. آندسته از ما که رواندرمانگر گروه هستیم، باید نحوۀ پیوند مجدد را با خودمان بیاموزیم تا بتوانیم به شکل بهتری به بیماران یا مراجعانمان ملحق شویم.
[1] Henry David Thoreau نویسندۀ آمریکایی که برای نوشتن معروفترین اثرش به مدت دو سال و دو ماه و دو روز در کلبهای چوبی کنار دریاچۀ والدن در کنکورد ماساچوست زندگی کرد. م.