چگونه به غریبهها اعتماد کنم؟: تناقضهای سخن گفتن از خود در گروههای تحلیلی در ایران
مقاله
در فضای عجیبی زندگی میکنیم؛ بهخصوص در کشور ما ایران. از یکسو همگام با رشد فناوری به شبکههای اجتماعی هجوم بردهایم و از افکار و عقاید تا ـ به زعم خود ـ خصوصیترین لحظاتمان را در برابر چشمان جهان عریان و ثبت میکنیم. از سوی دیگر بار کهنۀ ناامنی و بیاعتمادی را به دوش میکشیم و با دیوارهای بلندی که دور تا دورمان را گرفته است با هم رو در رو میشویم. زمانی که آموختیم خبر شدن «دیگران» از آنچه در خلوت میخوریم، مینوشیم، تماشا میکنیم و انجام میدهیم «خطرناک» است، هر بار که به یاد هم آوردیم که «هیس! پشت تلفن نگو!» و… آجری به آجرهای دیوارمان اضافه کردیم و هرچه بزرگتر شدیم و رازهای بیشتری آموختیم چهاردیوار دورمان به هم نزدیک و نزدیکتر شد و فضای امنمان تنگ و تنگتر.
در چنین شرایطی رواندرمانی که به نظر میرسد پیششرط آن حرف زدن بیپروا و به زبان آوردن ناگفتنیها است، چه معنا و شکلی پیدا میکند؟ شاید کنار گذاشتن ترس و مقاومتِ گفتن، در فضای دو نفرۀ رواندرمانی انفرادی آسانتر به نظر برسد. جایی که کافی است از امن بودن یک «دیگری»، از رازدار بودنش، از اهمیتی که برایش داریم اطمینان حاصل کنیم؛ اما همین مسئله در گروههای درمانی چگونه نمود پیدا میکند؟
تناقض کنایهآمیز گروههای درمانی این است که از یک سو حضور تعداد بیشتری از دیگران در آن، در ابتدا یادآور همان فضای ناامن بیرون از خانه است و از سوی دیگر، در کمال شگفتی همین گروه غریبهها خیلی زود به خانوادهای امن و یکپارچه تبدیل میشوند. سیر این تغییر شاید با تلاش مردد اعضا برای اطمینان به قرارداد درمانی مبتنی بر اصل رازداری آغاز شود. در گروهی که اوایل زندگی خود را طی میکند بسیار دیده میشود که اعضا به وضوح تردید خود را از «بگویم یا نگویم؟»، «تا کجایش را بگویم؟»، «اصلاً چرا اولین نفر من باشم؟» نشان میدهند یا حتی به زبان میآورند؛ دورهای که بسیاری از افراد ترجیح میدهند گوشهای بایستند، شنونده باشند و تازه زمانی که شنا کردن عضوی دیگر را در دریای تحلیل شاهد بودند، شاید کمی جلو بیایند و نوک انگشتان را به آب فرو کنند تا پیش از به آب زدن گرما و سرما و پذیرندگی امواج را بسنجند.
هرچند در گروهها نیز پیش از وارد شدن تمام اعضا به گفتگویی بیپرده افراد بارها مردد میشوند، پشیمان میشوند و عقب میکشند، سرعت کنار رفتن مقاومت و ورود به مباحث عمیقتر تحلیلی بسیار بیش از درمان انفرادی است. شاید مهمترین دلیل آن این باشد که افراد در گروه حتی پیش از احساس تعلق واقعی و پیوستن به سایرین کمتر از درمان انفرادی «تنها» هستند. درمانگر در گروه مجال مداخلۀ بیشتری از درمان انفرادی و بیم کمتری از سنگین بودن ضربات تحلیل خود دارد، چرا که آگاه است همین اعضایی که در آغاز عمر گروه بهظاهر جدا و بی اتصالی به یکدیگر در گروه حضور دارند ـ بهصرف جایگاه مشابهشان ـ در برابر هر آنچه فراتر از تحمل هر یک از آنها باشد در نقش ضربهگیری برای همتایان خود عمل خواهند کرد. علاوه بر مداخلات بیشتر درمانگر، شنیدن مسائل و تجربیات مشابه دیگران از حس تنهایی میکاهد و با تسهیل مشارکت و صحبت کردن، بسیار سریعتر از درمان انفرادی احساس تعلق را رقم میزند.
تجربۀ نگارنده از حضور در گروههای تحلیلی هم بهعنوان عضو گروه و هم درمانگر چنین است که پس از سپری شدن مرحلۀ اول که آزمودن امنیت فضای گروه و دیگران است و بازیافتن امنیت گمشدۀ حضور در جمع دیگران، افراد یک بار دیگر خانوادهای از آنِ خود را مییابند که امنیتش این بار نه به دلیل ناامنی فضای بیرون، که به دلیل حضور افرادی است که کمکم آنها را میشناسیم و میتوانیم دوستشان بداریم. خانوادهای با پایههایی شاید حتی مستحکمتر از خانوادۀ خاستگاه ـ که صرفاً در آن زاده شدهایم ـ از آن رو که این یکی را خود از جمع غریبههایی ساختهایم که با اعتمادمان حالا برای ما آشناترین آشنایان شدهاند.
شاید بزرگترین امید من برای گروههای تحلیلی در کشورمان این باشد که به ما یادآوری کنند بخشی از ناامنی اجتماع و وحشت و نفرت و خشم ما نسبت به هم از ناشناختن یکدیگر حاصل میشود و اگر از خود بگوییم و از دیگری بشنویم، اگر یاد بگیریم یکدیگر را بشناسیم، میتوانیم دوست بداریم. یاد استادِ «شبهای روشن» فرزاد مؤتمن میافتم که میگوید: «من مردم این شهر رو دوست دارم، چون یکیشون رو میشناسم.» و با خودم فکر میکنم شاید یکییکی شروع میشود…