پرورش هوش هیجانی در رواندرمانی گروهی: شرحی کوتاه از نمونهای واقعی
مقاله
دکتر رابرت پپر، مددکاری اجتماعی بالینی، گروهدرمانگر مجاز، عضو انجمن رواندرمانی گروهی آمریکا
کسی هست که در برههای از زندگی خود در روابط با دیگران، چه رابطۀ فردی چه حرفهای یا هر دو دچار مشکل نشده باشد؟ بسیاری از ما نمیدانیم در روابطمان چگونه برخوردی با دیگران داریم. در نتیجه، روشهای ارتباطی ناسازگارانه و مخربی را در پیش میگیریم. به همین خاطر معتقدم همۀ ما در برهههایی از زندگیمان کاندیدهای خوبی برای شرکت در رواندرمانی گروهی هستیم و درمان گروهی میتواند به ما کمک کند به آگاهی هیجانی بیشتری از وضعیت خودمان در روابط با دیگران برسیم و امکان بلوغمان فراهم شود.
در ذات همۀ هیجانها نوعی دوگانگی وجود دارد که باعث میشود تقریباً دربارۀ همهچیز احساسی دوگانه و متعارض داشته باشیم. افراد مهم زندگیمان را دوست داریم و از آنها متنفریم. به دنبال ثبات در روابطمان هستیم، اما خواهان هیجان و ماجراجویی هم هستیم. خواهان تغییر در زندگیمان هستیم، اما عادتهای بدمان را کنار نمیگذاریم. این وظیفۀ رهبر گروه است که به اعضای گروه کمک کند دوسوگراییشان را در قبال تغییر حلوفصل کنند. رهبر میتواند این وظیفه را از طریق پرورش ارتباط هیجانی گامبهگام و پیشرونده در میان اعضای گروه محقق کند (اورمونت، ۱۹۹۹). پیشرونده به این معنا که گفتگو ابعاد جدیدی را به روابط افراد اضافه میکند؛ هیجانی به این معنا که تعامل بین اعضا مملو از احساسات خودانگیخته است؛ و ارتباط هم به ماهیت بینفردی تعامل اشاره دارد. این امری چالشبرانگیز است، چرا که اعضا سرمایهگذاری هیجانی فراوانی در وضع موجود میکنند، حتی اگر این شرایط ناکارآمد باشد و جواب ندهد.
رواندرمانی گروهی را میتوان نوعی شفای درون در نظر گرفت؛ آموختن یا حتی بازآموزی هیجانهای خود و هیجانهای دیگران. این برداشت من از هوش هیجانی است. بیش از ۲۰ سال پیش، دانیل گولمن اصطلاح «هوش هیجانی» را وارد زبان عموم مردم کرد. میتوان هوش هیجانی را بهصورت «توانمندی افراد در شناسایی احساسات خود و دیگران، تمیز احساسات مختلف از یکدیگر و نامگذاری صحیح آنها؛ و استفاده از اطلاعات هیجانی برای هدایت تفکر و رفتار» تعریف کرد.
برخی معتقدند هوش هیجانی نوعی توانمندی ذاتی است و برخی آن را نوعی مهارت میدانند. به نظر من ترکیبی از هر دو است و امکان پرورش آن در گروهدرمانی وجود دارد، اما تنها رهبری میتواند آن را ارتقا بخشد که نحوۀ پرورش ارتباط هیجانی پیشرونده در تعاملات میان اعضای گروه را درک کند.
بهمنظور پرورش ارتباط هیجانی پیشروندۀ میان اعضا، رهبر گروه باید مهارت تشخیص موقعیتهایی که ارتباط هیجانی پیشرونده در آنها رخ میدهد را از سایر موقعیتها داشته باشد. در کتاب “برخی افراد واقعاً آن چیزی که اظهار میکنند میخواهند را نمیخواهند: ۱۰۰ مداخلۀ نامتعارف در رواندرمانی گروهی (۲۰۱۷)”، دربارۀ مرد همجنسگرای جوانی نوشتم که در دورۀ پیشاروانپریشی قرار داشت و از طریق ارتباط هیجانی پیشرونده در جریان رواندرمانی گروهی بهبود پیدا کرد. با این حال، وضعیت «پیتر» در ماههای پس از چاپ این کتاب دوباره عود کرد. او در حال بازآفرینی دفاعی خودشیفتهوار بود. اصطلاح و مفهوم دفاع خودشیفتهوار توسط هیمن اسپاتنیتز، پدر روانکاوی مدرن ابداع شد. اسپاتنیتز با نظر فروید مبنی بر اینکه بیماران پیشاادیپی (مبتلایان به اسکیزوفرنی و روانپریشی، بیماران مرزی و مبتلایان به اختلال شخصیت) دچار نوعی جهتگیری مجدد انرژی لیبیدو از دنیای بیرون به سمت درون خودشان هستند مخالف بود. به عقیدۀ اسپاتنیتز این نه لیبیدو، بلکه پرخاشگری بود که به سمت ایگوی نابالغ برگشت میکرد و منجر به فروپاشی آن میشد. او اعتقاد داشت که بیماران پیشاادیپی به خاطر نوعی عشق خودویرانگر به ابژه از دیگری در برابر خشم انفجاری خودشان محافظت میکنند و با معطوف کردن این پرخاشگری به سمت ایگوی شکنندۀ خودشان این محافظت از دیگری را به بهای سلامت هیجانی خودشان انجام میدهند و اغلب تندرستی جسمانیشان را نیز در این راه به خطر میاندازند.
نمونه
مداخلات من در مثالی که در ادامه مطرح شده است مبتنی بر همین اصل پرخاشگری معطوف به خود است. قصد داشتم فشار ایگوی ازهمپاشیدۀ یکی از اعضای گروه را که دچار واپسروی شده بود، آزاد کنم. این کار را از طریق تغییر جهت پرخاشگری از سمت خود به سمت دنیای ابژه انجام دادم. در این مورد، ایمنترین هدف این پرخاشگری در گروه خود من بودم. امید داشتم این تغییر جهت در نهایت باعث شود این عضو دوباره با خشم واپسزده از ابژههای مورد تنفر و عشق در زندگی ارتباط برقرار کند و این احساسات را به زبان بیاورد. قبل از جلسۀ مذکور، یکی از اعضا به نام کارن با ناراحتی با من تماس گرفت و گفت: «حالم خوب است، ولی ماشین به من زده است.» مشخص بود که در اثر این تصادف دچار ضربۀ روانی (تروما) شده است. کارن اجازه داد اعضای گروه را از این حادثه باخبر کنم. جلسۀ گروهی را با این جمله آغاز کردم: «یک خبر خوب و یک خبر بد دربارۀ کارن دارم. او زنده است، ولی ماشین به او زده است!»
همه با حالتی شوکه و متعجب آه کشیدند، بهجز پیتر که گفت: «من هیچ احساسی دربارۀ کارن ندارم. من از نظر هیجانی کرخت و بیحسم.» درحالیکه دیگر اعضای گروه نگرانیشان را دربارۀ کارن ابراز میکردند و جویای وضعیت سلامتش میشدند، پیتر بدون هیچ حرکتی سر جایش نشسته بود و به فضا خیره شده بود تا اینکه بیاختیار گفت: «باید صحبت کنم. دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.» پس از این جمله، بهصورت یکطرفه و بهشکلی پارانوئید، برآشفته و از نظر هیجانی نامنسجم گفت که در اتاق درمان احساس ناامنی میکند. با صدایی تقریباً هیستریک فریاد زد: «نمیتوانم در اینجا صحبت کنم چون ممکن است در اتاق دستگاه استراق سمع کار گذاشته باشند.» برخی از اعضا باورشان نمیشد که پیتر دارد با این کارش توجه سایرین را از کارن به سمت خودش جلب میکند. اینکه پیتر توانسته بود اینچنین کانون توجه بقیه را به خود جلب کند من را عصبانی کرد. بااینحال چون شب قبل با او جلسۀ درمان انفرادی داشتم، حدس میزدم که جریان از چه قرار است و چرا چنین میکند، اما صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی در ادامه میافتد. با نگاه به اطراف اتاق، متوجه شدم که کالین موقع صحبت کردنِ پیتر اخم کرده است. بدون توجه به احساس آزردگی خودم از دست پیتر، فرض کردم کالین هم چنین احساسی به او دارد و از کالین پرسیدم: «آیا از دست پیتر به خاطر کنارهگیری از گفتگوی اعضای گروه دربارۀ کارن عصبانی هستی؟» کالین گفت: «از کجا فهمیدی؟ کار پیتر بیادبی محض بود.» در پاسخ گفتم: «تو احساس درستی داری. پیتر عصبانی است و تو هم احساس او را داری.» کالین از من خواست منظورم را واضحتر بیان کنم.
قبل از آنکه بتوانم این کار را بکنم، دیگر اعضای گروه سعی کردند به پیتر اطمینان خاطر بدهند که جایش در گروه امن است و کسی در اتاق دستگاه استراق سمع کار نگذاشته است؛ اما این حرفها تنها آشفتگی او را بیشتر کرد. سوزی متوجه شد صورت پیتر پُف کرده است و سریع متوجه موضوع شد: «صورتت به خاطر مصرف کوکائین پُف کرده است!» پیتر با تأیید حرف او گفت که قبل از آمدن به جلسه کوکائین مصرف کرده و حالا نشئه است: «خب که چی؟» سپس به حرفهایش دربارۀ وسایل استراق سمع در اتاق ادامه داد. من با او همراه شدم و گفتم: «هیس! آرام حرف بزن. شاید کسی دارد گوش میدهد.» بهشدت از دستم عصبانی شد و گفت: «دارید من را مسخره میکنید! کامپیوترتان میکروفن دارد و یک نفر دارد به حرفهایمان گوش میدهد.» بعد گفت: «میدانم از من متنفرید.» پرسیدم: «چرا باید از تو متنفر باشم؟» پیتر پاسخ داد: «چون من آدم باخدایی نیستم.» این جملۀ پیتر گروه را نگران کرد، اما من گمان کردم منظورش را از این حرف میدانم. گرچه به نظر میرسید پیتر دچار هذیانگویی است، شب قبل هم همین حرف را در جلسۀ فردی به من گفته بود. درحالیکه امیدوار بودم چیزی دربارۀ خودش بگوید، از او پرسیدم: «چرا باید چنین فکری بکنم؟» پیتر فریاد کشید و گفت: «خیلی عصبانی هستم. از تو متنفرم. از والدینم متنفرم. تو هم درست مثل والدینم هستی. درست مانند آنها، چون همجنسگرا هستم از من متنفری.» فکر کردم این سخنان او فرصتی برای شروع بحث دربارۀ همان موضوعی است که باعث وخامت حالش شده بود: «به گروه بگو دربارۀ چه چیزی صحبت میکنی.»
پیتر گفت: «مراسم غسل تعمید خواهرزادهام که تازه به دنیا آمده است، آخر این هفته برگزار میشود و نمیخواهم در آن شرکت کنم.» لیندا پرسید: «چرا نمیخواهی به این مراسم بروی؟» پیتر گفت: «چون کتوشلواری ندارم که بپوشم.» چون میدانستم علت نرفتنش به مراسم بیش از نداشتن کتوشلوار است، گفتم: «مهمترین بخش داستان را تعریف نکردی.» احساس خشم و آزردگی پیتر فوران کرد: «از من نخواستند پدرخواندۀ بچه باشم چون والدینم گفتند من آدم باخدایی نیستم.» اکنون ماجرا مشخص و قابلدرک بود و اعضای گروه بر اساس این درک جدید به شرایط پیتر واکنش نشان دادند. حسوحال گروه تغییر کرد و دیدگاه سایرین در مورد پیتر بسیار نرمتر شد. اعضای گروه اکنون میتوانستند درد و رنج نهفته در پس خشمش را درک کنند.
از مسنترین عضو گروه جیمز که کاتولیکی متدین و مقید بود و دختر نوجوانی داشت، پرسیدم: «هیچوقت چنین حرفهایی به دختر خودت میزنی؟» جیمز صورتش سرخ شد و گفت: «بههیچوجه. هرگز چنین حرف نفرتآمیزی به او نمیزنم. از دست والدین جیمز بهشدت عصبانی هستم. عجب آدمهای ریاکاری! من عاشق دخترم هستم و خوشحالیاش از همهچیز برایم مهمتر است. هرگز دربارۀ گرایش جنسیاش نظری نخواهم داد.» آنیتا گفت: «بهشدت از پیتر حمایت میکنم. والدینش واقعاً انسانهای منزجرکنندهای هستند. عشقی که به فرزندشان دارند کاملاً مشروط است. او را از خانواده طرد کردهاند. تعجبی ندارد که اینقدر خشمگین است.» از آنیتا پرسیدم: «پیام ضمنی والدین پیتر به او چیست؟» خود پیتر پاسخ این سؤال را داد: «اینکه از من متنفرند.» رو به پیتر کردم و گفتم: «متوجه پیامشان (نفرت) شده بودی، اما آن را به سمت خودت برگردانده بودی.» پیتر آرام شد، شروع به گریه کرد و گفت: «اینجا احساس میکنم بقیه واقعاً دوستم دارند و به من اهمیت میدهند.» گریه میکرد چون یکی از نیازهای ناخودآگاهش برطرف شده بود. بعد شوخطبعیاش گل کرد و گفت: «واقعاً برایم مهم نیست اگر در اتاق دستگاه شنود کار گذاشته باشند.» این چرخش ۱۸۰ درجهای او باعث نمیشد مصرف شدید و خودتخریبگر مواد مخدرش را نادیده بگیریم، اما حداقل رفتارش را تا حد زیاد و قابلدرکی مانند سایر انسانها میکرد. در پایان گروه به پیتر گفتم تغییر نگرش و رفتار او شگرف و قابلتحسین است. دیگران حرفم را تأیید کردند. پیتر تحتتأثیر سخنانم قرار گرفت و گفت از پاسخ گرم اعضای گروه بسیار متأثر شده است. آن شب هنگام ترک گروه ثبات بسیار بیشتری داشت و راهی جلسۀ هفتگی معتادان گمنامش (NA) شد.
آیا ارتباط هیجانی پیشرونده در طول این جلسه برقرار شد؟ به نظر من بله. تعامل رخداده در این جلسه، از این نظر که در جایی منفی آغاز شد و در جایی دردناک اما سازنده به پایان رسید، پیشرونده بود. از این نظر هیجانی بود که احساسات خودانگیخته و نیرومند پیتر و سایر اعضا در قالب کلمات ابراز شدند و بین اعضای گروه ارتباط جریان داشت. پیتر مطالب جدیدی را بهشکلی که دارای بار هیجانی بود مطرح کرد و با پاسخ حمایتی، محافظتکننده و همراه با درک اعضای گروه همراه شد. همدلی گروه با درد و رنج هیجانی نهفته در پس خشم پیتر جلوۀ هوش هیجانی بود. به زبان آوردن احساسات در همان لحظهای که بروز میکنند و در مورد سایر اعضای گروه (و رهبر) برای پرورش هوش هیجانی و رسیدن به بلوغ در گروهِ درمانی ضروری است.
منابع
Goleman, D. (1995). Emotional intelligence. Bantam Books: New York, NY.
Ormont, L.R. (1999). Progressive emotional communication: Criteria for a well functioning group. Group Analysis, 32(1), 139-150.
Pepper, R. (2014). Emotional incest in group psychotherapy: A conspiracy of silence. Rowman & Littlefield: Lanham, MD.
Pepper, R. (2017). Some people don’t want what they say they want: 100 unconventional interventions in group psychother- apy. Gray Productions: Guttenberg, NJ.
Spotnitz, H. (1999). Modern psychoanalysis of the schizophrenic patient. Jason Aronson: Northvale, NJ.