گروه سوگ و از دست دادن فرزند
مقاله
بیش از یک دهه پیش که نوزادم تازه متولد شده بود، به همراه همسرم برنامهای تلویزیونی را تماشا میکردیم که دربارۀ خانوادهای بود که در کسبوکار امور کفنودفن بودند و هر روز با مسئلۀ مرگ روبهرو میشدند. در یک صحنه زنی مسن در گفتگویی با عروسش مادری را تنهاترین شغل دنیا خواند. در آن دوران زیبا از زندگیام ما در خانهای خوب در طبیعتی عالی و زیبا زندگی میکردیم. تابستانی پرنور و زیبا بود و رطوبت هوا زندگی را در گوشهوکنار طبیعت به جریان انداخته بود.
آن زمان سادهلوحانه با خود خیال کردم منظور زن را از تنهایی فهمیدهام. دوست داشتم وانمود کنم باهوشتر از این حرفها هستم. اما در حقیقت اصلاً نفهمیده بودم چه میگوید. آن زمان زندگیام پر بود از گروههای مختلف مادر و کودک، یوگا با نوزاد، آموزش شیردهی و… از وقتگذرانی با مادرهای دیگر در گروههای مختلف تازهمادرها لذت زیادی میبردم و از داشتن نوزادم بسیار شاد بودم. حضورش باعث شده بود دوستان بیشتری پیدا کنم و هیچ بهنظرم نمیرسید دنیایم ربطی به تنهایی داشته باشد.
نزدیک سه سال بعد، در یک روز سرد زمستانی پسر دومم مرده به دنیا آمد. در طی آن زمستان یخزده دستوپا میزدم جای خود را در گروههایم پیدا کنم. بیشتر منظورم گروههای مردم است تا گروههای حمایتی که بعدتر از آنها خواهم گفت. برایم آزاردهنده بود که بهعنوان مادری بچهازدستداده در گروه افراد حاضر شوم. اگر به تولد بچهای دو یا سه ساله دعوت میشدم وحشت برم میداشت. اگر پسرم چیزی روی زمین میریخت دیوانهوار گریه میکردم. دیگران با نگرانی و شک مراقبم بودند و مرا زیرنظر داشتند و نمیدانستند در حضور من چه رفتاری داشته باشند. انگار نوعی هراس اجتماعی که پیشتر تجربه نکرده بودم، مرا دربرگرفته بود.
در حضور آشنایان قدیمیام راحت نبودم. کسانی که حالا یا باردار بودند یا بچه شیر میدادند و بدتر از همه نوزادانشان را در آغوش داشتند. تنهایی وجودم را پر کرده بود، اما قادر نبودم از آن حرف بزنم. خیلی وقتها دوستانم به من سر میزدند. اما روابطمان گیجکننده شده بود و همدیگر را نمیفهمیدیم. کمکی را که میخواستم دریافت نمیکردم و احساس تنهاییام بیشتر میشد.
منزوی شده بودم. سراغ رواندرمانی هم رفتم. اما ترسم از حضور در جمع باعث شده بود درمان انفرادی را بهجای گروهدرمانی انتخاب کنم. گویی هیچکس نمیتوانست به من نزدیک شود.
امروز که به آن روزها نگاه میکنم با خود میگویم کاش سراغ گروهدرمانی رفته بودم. کاش میگشتم و گروهی حمایتی برای مادران نوزاد ازدستداده پیدا میکردم. این گروهها میتوانستند به من کمک کنند کمکم راهم را به گروههای اجتماعی دوستان و اطرافیانم هم پیدا کنم. پژوهشها نشان داده تولد نوزاد مرده مانند از دست دادن فرزند میتواند تجربهای ناتوانکننده برای مادر باشد و احساسات انزوا، ناتوانی و تنهایی را در دنیایی که فاقد همدلی بهنظر میرسد، به همراه داشته باشد و گروههای درمانی و حمایتی میتوانند نقش مهمی در کاستن از تأثیرات این آسیب ایفا کنند.