جذابیت همدلانۀ حضور در گروه
مقاله
سلام بر تو، خوانندۀ این سطور! از آنجایی که تو، ای خواننده، از نوع انسان هستی، فرض میگیرم تعداد زیادی گروه وجود دارد که با آنها همانندسازی میکنی. اگر فکر کنی قرار نیست دیگر به این گروهها تعلق داشته باشی، چه حسی پیدا میکنی؟ مقصودم این است که ما بدون این روابط و همانندسازیها نمیتوانیم وجود داشته باشیم (یا حداقل با شادمانی زندگی کنیم). ما انسانها، موجوداتی اجتماعی هستیم.
به هرکجا نگاه کنیم، گروهی میبینیم. موضوعی که در پژوهشهای روانشناسی اجتماعی بارها و بارها اثبات شده، این است که تمایل ما بهسمت ترجیح دادن گروههایی است که به آنها تعلق داریم. جنگهای دنیا بر سر همین موضوع آغاز میشوند: ما از آنها بهتر یا اصیلتریم و در جبهۀ حق مبارزه میکنیم. البته که گروه دیگری که درمقابل ما قرار دارد هم دقیقاً همین فکر را میکند. این قدرت و تأثیر گروه است.
شاید این حرفها بدیهی بهنظر برسد، اما اهمیتش آنجایی خود را نشان میدهد که عدهای حمایت دولتی را دریافت میکنند یا نمیکنند، پناهندههایی اجازه پیدا میکنند یا نمیکنند به کشوری وارد شوند، یا در هر شهر رفتاری با اقلیتها میشود. من در پژوهشی از جمعیتی آمریکایی پرسیدم آیا اهمیت جانِ اعضای گروه آنها (آمریکاییها) بیشتر از جانِ مردمان کشورهای دیگر است؟ نتیجه درنهایت مثبت بود. درست مانند این است که ما زندگی اعضای خانوادۀ خودمان را عزیزتر از سایرین میدانیم. شاید با این صراحت به آن فکر نکنیم و آن را به زبان نیاوریم، اما گمان میکنم بسیاری از افراد، دنیا را به همین شکل میبینند.
موضوع جالب دیگر برای من این است که افراد بهسرعت مزایایی درونگروهی شکل میدهند. این مسئله بارها در پژوهشهای علمی بررسی شده و نتایج شگفتآوری به دست آمده است. روانشناسان شرکتکنندگان را بر اساس شباهتهایی بسیار سطحی گروهبندی میکردند. مثلاً بر اساس رنگ موی یکسان یا قد یکاندازه یا موضوع بیاهمیت دیگر. در ادامه اگر وظیفۀ تقسیم پول را به این افراد میسپردند، اعضا مبلغ بیشتر را به گروه خودشان تخصیص میدادند. همینطور نگرش کلی آنها به گروه خودشان (بااینکه تازه چند دقیقه بود تشکیل شده بود!) مثبتتر بود. بعد از آن یکبار دیگر گروهبندی انجام میشد و این بار اعضا با تخصیص شمارههای تصادفی در گروهها قرار میگرفتند. باز هم اعضا گروه جدید خود را به گروه دیگر ترجیح میدادند. گروهی که کاملاً تصادفی شکل گرفته بود درنهایت باعث میشد افراد احساس کنند ارتباط اجتماعی بیشتری با اعضایش دارند. پیوند اجتماعی بر اساس گروهبندی کاملاً تصادفی!
این نشاندهندۀ گرایش انسان به شکل دادن پیوندهای اجتماعی است. هر ویژگی مشترکی ـ هرچند بیاهمیت ـ میتواند پایه و اساس پیوندی اجتماعی را شکل دهد. البته این مسئله در کنار نکات مثبتی که دارد، آنجا که باعث شود افراد برتری را با گروه خود ببینند میتواند به نتایج ناخوشایندی بینجامد.
همدلی چیست؟
مقاله
همدلی توانایی درک احساسات دیگران و شریک شدن در آن است. کوهات (1984) همدلی را ظرفیت تفکر و احساس جهان درونی فردی دیگر تعریف میکند.
همدلی دو هدف بالینی دارد:
1- درک: روانکاو میفهمد بیمار در لحظهای خاص چه حسی دارد و به شیوهای کلامی یا غیرکلامی به بیمار منتقل میکند که تجربۀ وی را فهمیده است.
2- توضیح: روانکاو از این درک برای تشریح معنای تجربه به بیمار و ارتباط آن با تجربههای گذشته استفاده میکند.
همدلی را میتوان متشکل از سه طیف دانست:
1- طیف طنین
2- طیف درک
3- طیف شناسایی نیازها
همچنین گفته میشود همدلی دو بعد دارد:
- بعد غیرکلامی/صورت که زمانمند نیست و فقط در اینجا و اکنون وجود دارد.
- بعد کلامی که لزوماً زمانمند است و مستلزم ارتباط است.
تولد همدلی
ظرفیت همدلی محصول نهایی فرآیند طولانی والایش است. به گفتۀ وینیکات (1960: 588)، «نوزاد وابسته به مراقبت مادر است که مبتنی بر همدلی مادر است نه درک آنچه به صورت کلامی بیان میکند یا میتواند بیان کند». وحدت بین مادر و کودک همراه با فعلوانفعال هیجانی و حساسیت مشترک نسبت به احساسات یکدیگر است.
از دیدگاه نوزاد، پیوند با مادر به صورت عینی اولین باری است که احساسات دیگری را درک کرده است، گرچه به صورت ذهنی، احساسات مادر از آن خود نوزاد است.
مادر به صورت شهودی درمییابد که نوزاد، که بخشی از اوست، به تدریج شخصیت خود را ابراز میکند که باید هماکنون به آن پاسخ دهد و واکنش نشان دهد.
هنگام مشاهدۀ نوزاد، تحتتأثیر بررسی حالت چهرۀ وی (خنده، گریه) قرار میگیریم. این موضوع سرآغاز توانمندی مادامالعمرمان برای تفسیر حالات چهره است.
نظریۀ سه طیف همدلی
فولکس (1977: 299) طنین را «ارتباط غریزی» توصیف میکند که در آن «هیچگونه پیامی ارسال یا دریافت نمیشود و صرفاً فرآیندی غریزی و تصادفی و فرافردی در سطح اوایل دورۀ کودکی (عمیقترین سطح ناخودآگاه) در شبکۀ روانی یا ماتریکس ارتباط است».
«در اینجا نه افراد بلکه فرآیندها تعامل میکنند» (فولکس، 1973، ص 228). شواهد تجربی نشان میدهد که همدلی مبتنی بر مکانیسمهای طنینآفرین است و کارکردی هیجانی و شناختی دارد. طنین موجب درک همراه با همدلی میشود. بسیاری از نظریهپردازان (میشل، وینیکات و غیره) نوزاد را آمادۀ تعامل موزون و رشد غیرتروماتیک میدانند.
پدیدۀ طنین بخشی از این تعامل موزون است. در این مقاله نشان داده میشود که نوزاد بر اثر تعامل رشد میکند و هر چیزی که در حال حاضر دیده میشود ریشه در گذشته دارد.
کیفیت تعامل بین والد-کودک ممکن است ایجاد طنین را تسهیل یا از آن ممانعت کند.
وقتی حالت چهرۀ مادر نشان میدهد که چیزی خوشایند است، نوزاد تبدیل به ناظری مشتاق میشود و آن را با لبخند منعکس میکند و بعداً از کلماتی مانند «شادی» استفاده میکند.
نوزاد ظرفیت این را دارد که متوجه تناقضات بین حالت چهرۀ مادر و احساسات واقعی وی شود: مثلاً بفهمد که علیرغم غم میخندد (برلینگم، 1967).
طیف طنین کاملاً در بعد غیرکلامی رخ میدهد و در اینجا و اکنون منتقل میشود.
در ماتریکس گروه، درمانگر اعضای گروه را تشویق میکند دربارۀ هیجاناتی که در اینجا و اکنون ایجاد میشود تأمل کنند. به گفتۀ فولکس (1977) فرآیند طنین با انتقال، فرافکنی، درونفکنی و همانندسازی فرافکنانه مرتبط است.
این مکانیسمها بخشی از فرآیند را تشکیل میدهند، ولی این فرآیند با این مکانیسمها یکسان نیست. طنین چیزی متفاوت و فراتر است (تاگیسن، 2008).
طنین همراه با «تطابق با» جنبههای ناهشیار ماتریکس گروه است. در این فرآیند اصلاح، فانتزیها، افکار، تخیلها، احساسات و مضمونهای پنهان یا نهان در ماتریکس گروه به سطح تفکر خودآگاه میآید و فرآیند روانکاوی را پیش میبرد. ماهیت روانکاوی همین است.
طیف درک
ابزار همدلی مبتنی بر توانایی تمایزگذاری بین خود و دیگری است. همدلی به مرور زمان به وجود میآید و شامل عناصر شناختی و غیرشناختی است. در آغاز پیوند کاملی با مادر وجود دارد و هر کنش خارجی مرتبط با خود تفسیر میشود. صورت مادر پدیدار و ناپدید میشود و پیوند از بین میرود. به مرور زمان اهسته آهسته مادر برمیگردد، نوزاد نظریۀ ذهن را ایجاد میکند و فقدان مادر در ذهن وی درونی و تبدیل به ابژه میشود. در این مرحله، نوزاد توانایی تمایزگذاری بین خود و دیگری را بدست آورده و گامی حیاتی در ایجاد همدلی برداشته است.
طیف درک همدلی وقتی رخ میدهد که نوزاد این موضوع را درک میکند که او نیز ابژۀ مادر است و نمادسازی شکل میگیرد و امکان درک خود و دیگری را به وجود میآورد. فروید (1921) فرآیند همدلی را توصیف کرد: همدلی وقتی رخ میدهد که فرآیندهای ذهنی به وقوع میپیوندند و نوزاد میتواند خودش را جای مادرش بگذارد.
بولونینی اظهار میکند که «اگر خودآگاه جایگاه طبیعی سازماندهی و رسمیسازی تجربه «در پرتو ایگو» باشد، نیمهخودآگاه جایگاهی برای کشف تجرۀ خود و سایرین است» (2009: 54).
طیف شناسایی نیازها
توانایی تمایزگذاری بین خود و دیگری شرط لازم برای همدلی است، گرچه شرط کافی نیست. در هر لحظه از زندگی، نیازهای رقیب به وجود میآیند. توانایی همدلی با خودمان و سایرین در واقع توانایی ارتباط با احساسات متفاوتی است که از این نیازهای همزمان به وجود میآیند.
تعلق همدلانه وقتی رخ میدهد که فرد قادر به اولویتبندی نیازهای خود و به تعویق انداختن رفع نیازها از طریق خودتنظیمی است. از این رو، توانایی اولویتبندی نیازها لزوماً وابسته به بعد همدلی است که در زمان وجود دارد.
زاکی و همکارانش (2009) در مطالعهشان روی همدلی و مغز بین همدلی و سه دستگاه مغز همبستگی یافتند.
دستگاه نخست: به فرد کمک میکند نیتهای سادۀ پشت ژستهای ساده را درک کند. نگارنده این دستگاه را با طیف طنین مرتبط میداند.
دستگاه دوم: مسئول تفسیر معنای این ژستها و قرار دادنشان در زمینه است. نگارنده این دستگاه را به طیف درک مرتبط میداند.
دستگاه سوم: مسئول کنترل معطوف کردن توجه به نشانههای اجتماعی است. نگارنده این دستگاه را به طیف شناسایی نیازها و توانایی اولویتبندی نیازها مرتبط میداند.
مثالهایی از زندگی روزمره
مایا از پسرش گای (5 ساله) میخواهد بازی با حیوانات اسباببازیاش را تمام کند، چون وقت حمام و رفتن به رختخواب است. گای ترجیح میدهد پیش از حمام تمام حیوانات را به کمد برگرداند و در کمد را ببندد. نیاز مادرش مایا بر خلاف نیاز گای است: گای باید پیش از برگرداندن اسباببازیها به کمد حمام کند. گرچه مایا نیاز گای را به برداشتن اسباببازیها درک میکند، با این نیاز همدلی ندارد. گای نیاز دارد حیوانات شکارچی پیش از حمام داخل کمد گذاشته شوند، چون از آنها خیلی میترسد. با این حال، مادر نیاز دارد که گای ابتدا تمیز و آمادۀ خواب شود.
طیف شناسایی نیازها ما را قادر میکند اولویتهای همدلی را تعیین کنیم.
به مثالی از تست لکۀ جوهر رورشاخ توجه کنید:
- آزمونگر پروانهای داخل لکهها میبیند.
- آزمونشونده جادوگری سوار بر جادو میبیند.
- آزمونگر ادراک خود را به تعویق میاندازد و از واکاوی همدلانه استفاده میکند تا آنچه را آزمونشونده میبیند ببیند، حس و درک کند.
هنر همدلی در فرآیند روانکاوی گروهی
هر فردی تمایل دارد جهان را از رهگذر شخصیت و فرهنگ خود تفسیر کند. به منظور درک همدلانۀ دیگری، لازم است بازنماییهای مشترکی داشته باشیم.
این بازنماییهای مشترک در طی فرآیند تداعی آزاد در روانکاوی و مخصوصاً روانکاوی گروهی تشدید میشود.
در روانکاوی، به سه طیف و دو بعد همدلی توجه میشود:
سه طیف:
- طیف طنین: توانایی مشاهده و تشخیص اطلاعات هیجانی که بین افراد منتقل میشود.
- طیف درک: توانایی تعیین آنچه به فرد و دیگری تعلق دارد.
- طیف شناسایی نیازها: توانایی تشخیص و اولویتبندی نیازهای درون خود و در نسبت با دیگری.
دو بعد:
- بعد غیرکلامی که زمانمند نیست و فقط در اینجا و اکنون وجود دارد و به نگاه خیرۀ همسو مرتبط است.
- بعد کلامی که لزوماً زمانمند است و مستلزم ارتباط است.
همدلی یا فقدان همدلی خیلی کلی است. رویکرد دقیقتر این است که نقاط قوت و ضعف فرد را در این سه طیف و دو بعد مشخص کنیم.
ممکن است حالتهای بینفردی گوناگونی بر مبنای تعاملات بین بعد غیرکلامی و کلامی به وجود بیاید.
1- احساسم با احساسی که به صورت کلامی توصیف میکنم یکسان باشد:
الف: احساس شادی میکنم.
ب: «شاد به نظر میرسی».
این موقعیت بینفردی آرامشبخش و همراه با همدلی است، چون فرد مقابل احساس واقعیام را درک میکند.
2- احساسام با احساسی که بهصورت کلامی توصیف میکنم فرق دارد. فرد مقابل احساس واقعیام را درک میکند.
3- احساسم با احساسی که بهصورت کلامی توصیف میکنم فرق دارد. فرد مقابل به کلامم واکنش نشان میدهد و احساس واقعیام را درک نمیکند.
4- احساسم با احساسی که به صورت کلامی توصیف میکنم یکی است. فرد مقابل با احساسی متفاوت با احساسی که من دارم و بروز میدهم واکنش نشان میدهد.
5- احساسم را نمیشناسم. فرد مقابل احساسم را میشناسد و آن را تفسیر میکند. فرد مقابل آینۀ خوبی برای احساسم است.
6- حالت بینفردی بهینه وقتی رخ میدهد که فرد مقابل احساسم را صرفنظر از چیزی که به صورت کلامی توصیف میکنم درک میکند.
پرستون و دیوال (2002) مطالعۀ جامعی انجام دادند و نتیجه گرفتند که همدلی ممکن است بر اثر تجربه اصلاح شود و رشد کند.
در روانکاوی گروهی، این اصلاح از طریق انعکاس و طنین رخ میدهد.
ماتریکس همدلی گروه موجب شکوفایی میشود و اعضای گروه را قادر میکند نیازهایی را که از آنها مطلع نیستند کشف کنند. این نیازها از طریق تداعی آزاد و واکنشهای چهره (از طریق طنین) به سطح میآیند. در گروه اعضا میتوانند فهرست اولویتهایشان را بررسی کنند و روشهای مختلفی برای رفع این نیازها ارائه کنند.
ماتریکس گروه امکان ترمیم همراه با رشد را از طریق طنین، تمایزگذاری بین خود و دیگری و بررسی نیازهای خود و دیگری فراهم میکند. این فرآیند با استفاده از ابزارهای سادهای صورت میگیرد که هر فردی در گروه در اختیار دارد. اعضای گروه ممکن است تواناییشان را برای احساس کردن علائم کلامی با چنین پرسشهایی ارزیابی کنند: چه احساسی دارم؟ چهچیزی را به صورت کلامی بیان میکنم؟ فرد مقابل چهچیزی را احساس میکند و بروز میدهد؟ برای هرکدام از اعضای گروه مهم است که پرسشهای زیر را واکاوی کنند: چه درکی از عضو دیگر دارم و ابعاد هیجانی و کلامی را چگونه درک میکنم؟
مثلاً الف به ب میگوید درک میکند که او غمگین است. ب حس میکند الف از او عصبانی است. افرادی که با هیجان درونی و بروز خارجی احساس همدلی میکنند و قادرند اولویتهای سایرین را درک کنند ممکن است بسیار همدل تلقی شوند. در گروه، واکنش همدلانهای که بین ابعاد غیرکلامی/چهره و کلامی تمایزی قائل نمیشود و اولویت نیازها را درک نمیکند رشد درون فرآیند درمانی را به تأخیر میاندازد.
در نتیجه، همدلی خصوصیت درونی است که امکان تعاملهای بینفردی اجتماعی را فراهم میکند. شالودۀ قوی زیستشناختی همدلی نشان میدهد که انسان به صورت جسمانی و هیجانی طوری برنامهریزی شده است که رابطه برقرار و در قالب گروه زندگی کند. نیاز اجتماعی ذاتی است. همدلی در حالت مستمر رشد از طریق تعاملهای بینفردی رخ میدهد و از طریق تداعیهای آزاد کلامی و همچنین از طریق بُعد غیرکلامی/چهره که جزو ذاتی موقعیتهای اجتماعی است بررسی میشود. کمبودهای گوناگون در توانایی همدلی را میتوان به سه طیف و دو بُعد فوق نسبت داد. بنابراین درمانی که این پیچیدگی را در نظر میگیرد موجب آگاهی و رشد این طیفها و ابعاد میشود.
سه طیف:
- طیف طنین
- طیف درک
- طیف شناسایی نیازها
دو بعد:
- بعد غیرکلامی که زمانمند نیست و فقط در اینجا و اکنون وجود دارد.
- بعد کلامی که لزوماً زمانمند است و مستلزم ارتباط است.
منابع
Bolognini, S. (2009) ‘The Complex Nature of Psychoanalytic Empathy: A Theoretical
and Clinical Exploration’, Fort Da 15: 35–56.
Burlingham, D. (1967) ‘Empathy between infant and mother’, Journal of American
Psychoanalysis Association 15: 764–80.
Foulkes, S.H. (1973) ‘The Group as Matrix of the Individual’s Mental Life’, in
S.H. Foulkes, Selected Papers. London: Karnac, 1990.
Foulkes, S.H. (1977) ‘Notes on the Concept of Resonance’, in S.H. Foulkes, Selected
Papers, pp. 297–305. London: Karnac, 1990.
Freud, S. (1921) Group Psychology and the Analysis of the Ego. Standard Edition
XVIII London: Hogarth Press, 1955.
Kohut, H (1984) How Does Analysis Cure? Chicago, IL: University of Chicago
Press.
Mitchell, S.A and Margaret J.B. (1995) Freud and beyond: a history of modern
psychoanalytic thought. New York: Basic Books.
Preston, S.D. and de Waal, F.B.M. (2002) ‘Empathy: its ultimate and proximate
bases’, Behav. Brain Sci. 25: 1–72.
Thygesen, B. (2008) ‘Resonance: No Music without Resonance—without Resonance
no Group’, Group Analysis 41(1): 63–83.
Winnicott, D.W. (1960) ‘The Theory of the Parent-Infant Relationship’, International
Journal of Psycho-Analysis 41: 585–95.
Yogev, H. (2013). ‘The Development of Empathy and Group Analysis.’ Group Analysis 46(1): 61-80.
Zaki, J., Weber, J. Bolger, N. and Ochsner, K. (2009) ‘The neural bases of empathic
accuracy’, Proceedings of the National Academy of Sciences 106(27): 11382–87.