چرا گروهدرمانی جواب داد؟
مقاله
نخستین بار در اواخر دهۀ 1980 درمان فردی را در منهتن شروع کردم. هفتهای یک بار به مدت شش سال، با خوشحالی خیابان کلمبوس را از آپارتمانم تا مطب درمانگرم در خیابان 90 غربی به سمت شمال طی میکردم. جلساتم بهترین لحظات هفتهام بود. چرا که نه؟ متخصصی باهوش و همدل 50 دقیقه فقط به من توجه میکرد تا به من کمک کند بفهمم چه کسی هستم و بیماریِ قدیمیای را درمان کنم که مرا نزد او آورده بود. آنجا آموختم این بیماری را «آسیب به خودشیفتگی» بخوانم.
درمانگرم به من کمک کرد بفهمم که اختلال اولیه در «آینگی» والدین چگونه و در کجا باعث این مشکل شده. حس میکردم در حال ماجراجویی مهمی با او هستم. همانند کتابداری ماهر، مرا به گذشتهام رهنمون میکرد و طومارها و پاپیروسهای کلیدی را به من نشان میداد و کمک میکرد آنها را از زبان بدوی احساسات به کلمات و ادراک آگاهانه تبدیل کنم. به مرور زمان، حس کردم تا حدی فاضلم.
این برداشت اول و روایتی پرفروغ از تجربۀ نخست درمانیام بود. برداشت دوم، روایتی تیره است؛ درمان فردیام را در قامت فردی الکلی و با انکار مصرف مشکلزای الکل شروع کردم. شش سال بعد، وقتی درمان را تمام کردم چندان تغییری نکرده بودم. همچنین، در دورهای که رابطۀ عاشقانۀ بلندمدتی داشتم و از شریک زندگیام راضی نبودم به جلسات درمان رفتم. شش سال بعد، چند مهارت در صمیمیت آموختم و هرگز به صورت جدی از خود نپرسیدم آیا خودم و شریکم قادر به صمیمت سالم هستیم یا اصلاً خواهان آن هستیم یا نه. با اتمام درمان، با هم نامزد شدیم.
اگر آموزش نمایانگر درمان مؤثر باشد، میتوانم آن سالها را موفقیتی عظیم بدانم. با این حال، چنین نیست. اکنون معتقدم تغییر در واقع نمایانگر درمان مؤثر است و من نمیتوانم به حتی یک تغییر معنادار و قابلسنجش در درمانم اشاره کنم.
وقتی در سال 2004 گروهدرمانی را شروع کردم، نُه سال از ازدواجم میگذشت. از همسرم دو بچۀ خردسال داشتم و عمیقاً ناراضی بودیم. با خانوادهمان به چپلهیل نیویورک نقلمکان کردیم، ولی با این کار صرفاً همان نمایشنامۀ قدیمی را روی صحنۀ جدیدی اجرا کردیم و نقشهایمان را بازخوانی کردیم. علاوه بر این، برادر کوچکترم به شکل غمانگیزی مرد و از مرگش بسیار شوکه شدم. بیحساب مشروب میخوردم. در آن زمان فهمیدم که الکلی شدهام. تقریباً هر ماه ودکاهایم را در حیاط پشتی خانه میریختم. گاهی یکی دو روز تا یک هفته ترک میکردم. گاهی شبنشده عادتم را از سر میگرفتم. من، من و همسرم و بچههایمان نیز با ما گرفتار عمیقترین مشکل زندگی من شده بودیم. درمانگری که مدت کوتاهی دیدم پیشنهاد کرد وارد گروهی شوم که با یکی از همکارانش اداره میکرد. اصلاً نمیدانستم گروهدرمانی چیست. صادقانه بگویم که در این باره تردید داشتم. همچنان ناامید و ازدسترفته بودم.
این گروه با احتساب خودم هشت بیمار داشت و دو درمانگر آن را اداره میکردند. ظرف یک ماه با همه دمخور شدم. تقریباً در هیچ جلسهای نبود که فردی به من نگوید حرف آنها یا فرد دیگری را در گروه «نادیده گرفتهام». منظورشان از «نادیده گرفتن» چه بود؟ وقتی ماجرایی را تعریف میکردم و کسی میگفت: «کاری که با همسرت کردی شبیه کاریه که مادر یا پدرت قبلاً با تو کردهن.» گوش میکردم، پلک میزدم و حرفم را از سر میگرفتم. پنج دقیقه بعد، در خاتمۀ حرفم میگفتم: «میدونید چه چیزی توجهم رو جلب کرد؟ بهنظرم کاری که با همسرم کردم شبیه کاریه که مادرم یا پدرم قبلاً با من کردن.» در این زمان، عضو دلخور میگفت که «همین الان این رو بهت گفتم! حرفم رو نادیده گرفتی!»
وانمود نمیکردم نشنیدهام؛ واقعاً چیزی به یاد نمیآوردم. فقط وقتی در گروه وادارم کردند جلسات را ضبط و به آنها گوش کنم، فهمیدم حق دارند. آنها حرفشان را میزدند. من اندکی بعد، حرفهایشان را بدون آگاهی تکرار میکردم. مسألۀ بغرنجی بود: چرا آنها و نظرات سودمندشان را نادیده میگرفتم؟
در نهایت، به این نتیجه رسیدم که میترسم. ترس نیاز داشتن به آنها و نیاز داشتن به هر فرد دیگری موجب این مسئله میشد؛ اگر چیزی را به من میدادند که خودم نمیتوانستم به دست آورم چه اتفاقی میافتاد؟ اگر روی آنها حساب میکردم و ترکم میکردند چه میشد؟ این نوع وابستگی خطرناک بود و مکانیسم دفاعی را ایجاد کرده بودم که باعث میشد از خطر در امان باشم، ولی مانع صمیمیت واقعیام میشد. کاری را که در عالم صغیر گروه انجام میدادم، در عالم کبیر بیرون از گروه ازجمله در ازدواجم نیز انجام میدادم. هرگز در شش سال درمان فردیام این موضوع به سطح آگاهیام نیامده بود. قبلاً تصور میکردم که فاضلم؟ کاشف به عمل آمد که علاقمندی بیش نبودم.
اگر درمان فردی بهترین بخش هفتهام بود، گروهدرمانی شبیه زورگیری مکرر بود. از آن میترسیدم و حتی گاهی برای غیبت کردن عذری میتراشیدم. اعضای گروه در تعاملات صادقانهشان با من، مرا با بدترین عادتهایم روبهرو میکردند. درمانگرها جملاتی شبیه این به من میگفتند: «البته که راحتتر است به خودت بگویی که خواهان رابطۀ نزدیکی، چون آدمی صمیمی هستی و همسرت رابطۀ نزدیک نمیخواهد، چون صمیمیتگریز است. تا وقتی که این داستان را به خودت بگویی، میتوانی از بررسی مسائل عمیقتر اجتناب کنی. واقعاً دلت ادامۀ ازدواجی را میخواهد که در آن میل واقعی برای رابطۀ نزدیک نداری؟ این انتخاب را که همیشه داری. بهجای دروغ گفتن به خودت و انفعال، بهتر است حقیقت را بدانی و انتخاب کنی.»
هر چهارشنبه، هفته به هفته و ماه به ماه، این حرفها را به من میزدند. حس میکردم زیر آب نمکسود شدهام، دهان و دماغ و چشمانم پر از شن و غبارند. تغییری رخ داده بود؟ هنوز نه. یا شاید فقط یک فرق وجود داشت. در آغاز سال دوم، کمتر به گناهان و خطاهای همسرم توجه داشتم و دوربین را روی خودم متمرکز کرده بود. فردی که در آینه میدیدم به آن اندازه که زمانی فکر میکردم دوستداشتنی نبود. آیا این بینش سرآغاز فضلم بود؟ این سؤال را از خودم میپرسیدم که چه کسی بودم و دست آخر به درکی از موضوع رسیده بودم. وحشتناک بود، ولی میخواستم بدانم و هر چهارشنبه جلسات را میرفتم.
بعد از 18 ماه شرکت در گروهدرمانی، دوباره ودکایم را در حیاط پشتی ریختم. ده یا پانزدهمین بار بود که این کار را میکردم و از موفقیتم مطمئن نبودم. با این حال، این بار نتیجه داد. از آن زمان جانب اعتدال را رعایت میکنم. این اتفاق اولین تغییر معنادار و قابلسنجشم در نتیجۀ درمان بود.
وقتی درمان فردی را تمام کردم، بهجای پذیرش خطر تنهایی و ترک رابطه، تداوم رابطهای ناخوشایند را انتخاب کردم. در سال 2010 پس از شش سال گروهدرمانی تبدیل به فرد دیگری شده بودم. از آن زمان، تداوم رابطهای ناخوشایند تبدیل به شکلی از حذف کردن خودم شده بود، بنابراین جدا شدم و از جهانی که ظاهراً پر از مردمانی مانند من است و از ازدواج و رابطهای بد گذر کردم و به جهانی متفاوت وارد شدم. جهانی که پر از مردمانی بود که خوشبختی و عشق پایدار را پیدا کرده بودند. چرا گروهدرمانی مؤثر بود ولی درمان فردی نه؟ یکی از دلایل این موضوع این بود که نُه آینۀ متفاوت وجود داشت که رفتار مشکلزایم را به وضوح به من نشان میداد. چیزی که در تعامل رودررو با یک نفر میتوانستم از آن اجتناب کنم. همچنین، درمان فردی من را تشویق میکرد صرفاً بر گذشته و آسیبهای کودکیام متمرکز شوم. گروهدرمانی مرا واداشت ببینم چه کسی هستم و گاهی تبدیل به بزرگسالی آسیبدیده میشوم. برای من گروهدرمانی قرص تلختری بود که موجب تغییر میشد.
Leave a Reply
Want to join the discussion?Feel free to contribute!