گروهدرمانی چگونه کمک میکند سبد مشکلاتتان را خالی کنید
مقاله
بسیاری از اوقات احساس میکنیم مشکلات توانمان را گرفتهاند. بر یک مانع غلبه میکنید و مانعی دیگر سربرمیآورد. یک معضل را حل میکنید و معضلی دیگر قد علم میکند.
باید حقیقت را بپذیریم؛ زندگی سرشار از رنج است. بیماری، آسیب، بالا رفتن سن، مرگ عزیزان؛ هیچکس نمیتواند از این مشکلات همگانی فرار کند. با وجود این، سرسختترین مشکلاتی که سر راهمان قرار میگیرند مشکلاتی هستند که خودمان درست میکنیم. در درون ما زندگی میکنند و در محیط، روابط و خانوادههایمان رخ مینمایند. مهم نیست چند بار فکر کنیم که این مشکلات ریشهدار را حل کردهایم، باز هم به سراغمان خواهند آمد.
مشکل حل این مشکلات این است که اغلب حواسمان را از مسائل عمیقتر حلنشده پرت میکنند. اگر برای تأمل بر انتخابها، ساختن روابط سالمتر و پذیرش مسئولیت رفتار خود وقت نگذارید، شادی پایدار برای همیشه توهمی دور از دست باقی خواهد ماند.
«سبد مشکلات» تمثیلی است که در گروههای درمانیام استفاده میکنم تا نشان دهم چگونه تمرکز صرف بر مشکلات در اغلب موارد ما را به انزوا میکشاند و چشممان را به علت واقعی خوشحال نبودنمان کور میکند.
سبد مشکلات
مردی بود که هرجا میرفت سبد مشکلاتش را هم با خود میبرد. از شهری به شهر دیگر میرفت و با صدای بلند میگفت: «چه کسی در حمل این سبد مشکلات به من کمک میکند؟»
بعضیها به حالش تأسف میخوردند، بعضیها به او میخندیدند، اما هیچکس کمکش نمیکرد.
تا اینکه یک روز دل ژنرال ارتشی به حالش سوخت و گفت: «تو را از شر مشکلاتت خلاص خواهم کرد. تو را سرباز خواهم کرد و جنگیدن را به تو خواهم آموخت. از آن پس شاد خواهی بود.»
پس مرد به ارتش ژنرال پیوست، سرباز شد و هنر جنگ را آموخت. اما بعد یکروز صبح که از خواب بیدار شد، متوجه شد کیسۀ مشکلاتش سنگینتر شده است. برای همین، وقتی ژنرال هنوز خواب بود، دزدکی بیرون زد و زندگی جنگجویانهاش را رها کرد.
او که زیر بار سبد تقلا میکرد، به سفرش ادامه میداد و التماس میکرد: «چه کسی در حمل این سبد مشکلات به من کمک میکند؟»
دل مرد ثروتمندی به حال او سوخت و گفت: «تو را از شر مشکلاتت خلاص خواهم کرد. به تو خواهم آموخت چگونه پول دربیاوری و زندگی راحتی بسازی. از آن پس شاد خواهی بود.»
پس مرد راههای کسبوکار را آموخت و ثروت هنگفتی به هم زد.
اما یکروز صبح بیدار شد و فهمید کیسۀ مشکلاتش از قبل هم بزرگتر شده است! پس وقتی خدمتکارها هنوز خواب بودند دزدکی بیرون زد و زندگی ثروتمندانهاش را رها کرد.
حمل سبد سخت بود، اما مرد کوتاه نمیآمد و میگفت: «چه کسی در حمل این سبد مشکلات به من کمک میکند؟»
دل زن زیبایی به حال او سوخت و گفت: «به تو یاد میدهم یار فوقالعادهای شوی. بعد از شر سبد مشکلاتت خلاص خواهی شد و بالاخره شاد خواهی بود.»
مرد با خود فکر کرد: «این حرفها برایم آشناست.» اما زن دوستداشتنی بود و مرد مشتاقانه میخواست نجات یابد.
پس نزد زن رفت و زن همانطور که قول داده بود به او یاد داد یاری فوقالعاده شود.
اما مرد بیدار شد و دید سبد مشکلاتش خیلی بزرگ شده است. برای همین وقتی زن هنوز خواب بود، دزدکی بیرون رفت و زندگی عاشقانهاش را رها کرد.
حالا دیگر داشت زیر بار سبد خرد میشد. با هر قدم ناله میکرد و قلبش از ناامیدی به درد آمده بود.
ضجه زد که «هرگز رها نخواهم شد» و به نشانۀ شکست نشست.
روبهرویش ساحل زیبایی بود. روی ماسهها پسر بچهای را دید که صدف جمع میکرد و شعر میخواند. پسر بچه که ظاهری آشنا داشت، به طرف او برگشت و پرسید: «آقا، چرا سبد مشکلاتت را با خود همهجا میبری؟»
مرد پاسخ نداد. پسر ناراحت شد و گفت: «بیا با من بازی کن.»
مرد پاهایش را دراز کرد و بالاخره گفت: «من خیلی مشکل دارم. نمیتوانم بازی کنم.»
پسر اصرار کرد: «همه میتوانند بازی کنند. بیا و امتحان کن.»
مرد به چشمهای مهربان پسر نگاه کرد و فهمید تنهاست. برای همین سبد مشکلاتش را روی زمین گذاشت و در ساحل به پسر پیوست.
ماسهها پاهای خستۀ مرد را خنک کردند، خورشید بدنش را گرم کرد و آب انگشتان پایش را قلقلک داد. پسر به او یاد داد چگونه قلعۀ ماسهای بسازد، امواج سفید کنار آب را دنبال کند و برقصد و شعر بخواند. مرد پس از سالها خندید.
درست همان موقع، اتفاقی جادویی افتاد. وقتی مرد پیش سبد مشکلاتش برگشت، متوجه شد کوچکتر و سبکتر شده است. با خوشحالی زائدالوصفی برگشت تا از پسر تشکر کند، اما او را ندید.
«فردا صبح برمیگردم. باید از او تشکر کنم.»
روز بعد به ساحل بازگشت و پسر را پیدا کرد. بازهم تمام روز با هم بازی کردند، شعر خواندند و آببازی کردند. هنگام غروب سبد مشکلات مرد آنقدر کوچک شده بود که در جیبش جا میگرفت.
مرد که احساس کرد به زودی از هم جدا میشوند به سرعت پسر را که دور شده بود، صدا زد: «چگونه میتوانم لطفت را جبران کنم؟»
پسر به آرامی تعظیم کرد و گفت: «این منم که باید از تو تشکر کنم! مدتها بود که میخواستم کسی با من بازی کند و تو آرزویم را برآورده کردی.»
با شنیدن این کلمهها، مرد بالاخره پسر را شناخت. او خودش بود؛ شور و شوق جوانیاش که مدتها پیش ترکش کرده بود.
اشک شوق از چشمان مرد فرو ریخت. از آن به بعد دیگر هرگز احساس نکرد سردرگم است یا زیر باز مشکلاتش خم میشود.
*
در گروههای درمانم، این حکایت همواره باعث میشود فعالانه آنچه را برایش ارزش قائلیم بررسی کنیم. به مسائلی (مانند تنهایی، افسردگی، احساس کافی نبودن) اشاره میکند که افراد بسیار زیادی با آنها مواجه میشوند و گروه درمانی ساده مانند نوعدوستی، بازیگوشی، خنده و شفقت برای آنها ارائه میدهد.
ممکن است مانند مرد این داستان در آرزوی نجات باشید. ممکن است در عطش ثروت، قدرت یا قدرت جنسی بسوزید. ممکن است در جستجوی موفقیتی بیعیبونقص، مقبولیت و تحسین باشید. در اغلب موارد این قبیل راهحلها موقتیاند. شیرۀ آزادیتان را میمکند و در حالتی از وابستگی نگهتان میدارند. مشکلات قبلی دوباره و دوباره نمایان میشوند. حتی پیروزیها پوچ به نظر میرسند.
در پایان، اگر اهریمنهای درون خود را شکست ندهید هیچ صلح پایداری در کار نخواهد بود.
گروهدرمانی چه کمکی میکند
بیشتر افراد فکر میکنند گروههای درمانی یعنی چند نفر که دایرهوار مینشینند و شکایت میکنند. از این بیشتر نمیتوان اشتباه کرد. گروههای درمانی محیطهایی هستند که از خودکاوی و صمیمیت هیجانی حمایت میکنند. اجتماع و بازیگوشی شور و شوق جوانیمان را بیدار میکند و به نیروی زندگیمان جان میدهد.
اطمینان حاصل میکنم که در تمام گروهدرمانیهایم، زمان قابلتوجهی بخندیم. خنده راهی برای زمین گذاشتن سبد مشکلات، کمی فاصله گرفتن و بیشتر هماهنگ شدن با دیگران است. زندگی در اینجا و اکنون، توجه ذهنآگاه به احساسات خود و دیگران، تلاش برای نزدیکی و صمیمیت حسابنشده؛ اینها ابزارهای فناناپذیری هستند که زندگی را غنی میکنند. ابزارهایی که هرگز از آنها ناامید نخواهید شد.
پس از سبد مشکلاتتان فاصله بگیرید. کار داوطلبانه انجام دهید، به کنسرت بروید، شعر بنویسید یا از خندهای درستوحسابی با دوستتان لذت ببرید. وقتی فضای بین خود و دیگران را با نور پر کنید، هرگز راهتان را گم نخواهید کرد و سبد مشکلاتتان همواره سبکتر خواهد شد.
* «سبد مشکلات» از شعر «بها» نوشتۀ رابیندرانات تاگور برگرفته شده است.
Leave a Reply
Want to join the discussion?Feel free to contribute!