گروه بهمثابه خانواده
مقاله
تغییر… ولی نه هر تغییری. تغییر درمانی از طریق تجربۀ گروهی، بهدنبال فرآیندهای خاصی رخ میدهد که در مطالعات مشخص شده ویژگیهایی دارند که به بهبود کمک میکنند. اسامی متفاوت بسیاری بر این عناصر گذاشتهاند، اما شاید متداولترین اصطلاح «عوامل درمانی» باشد. عوامل درمانی بسیارند، اما تمرکز اصلی این یادداشت بر این نکته است که گروهها اغلب مانند خانوادهای سالم عمل میکنند. گروه حمایت، بازخورد صادقانه، راهنمایی، امید و قوانین را با خود همراه دارد. گروه به خانوادهای تبدیل میشود که خودمان آن را انتخاب کردهایم یا به آن نیاز داریم. اغلب همان ویژگیهایی را که در خانواده کم داریم در گروه مییابیم. ما در گروه به شیوهای که در خانواده دریافت نکردهایم دیده، شنیده و درک میشویم. خانواده اولین گروه ما است و همانجا است که میآموزیم چگونه فردی باشیم. اگر خانواده به ما بیاموزد بحران و آشفتگی طبیعی است، احتمالاً در بیرون از محیط خانواده نیز به دنبال آشوب میگردیم یا بحران را با خود به موقعیتهای دیگر میبریم. اگر خانواده به ما بیاموزد مشروبات الکلی راه کنار آمدن با مشکلات است، ما نیز همان مسیر را دنبال میکنیم.
ما این آموزهها را بهشیوههای آشکار و پنهان از خانواده با خود به گروه میآوریم. زمانی که روان ما در تلاش است گروه تازه را به خانوادۀ ما تبدیل کند، رفتار خانوادۀ خاستگاه ما خود را در تعاملات ما با دیگر اعضا نشان میدهد؛ اما همینجا است که بهبودی آغاز میشود. هر عضو در گروه همان رفتاری را دارد که در خانوادهاش داشته. گروه و/یا درمانگر این مسئله را مشاهده کرده و به فرد بازخورد میدهند که در گروه به رفتاری که از خانوادهاش با خود آورده نیاز نیست. گاه این رفتار بسیار آشکار است و گاهی نه. بهعنوان مثال:
زنی که فرض کنیم آنا نام داشت، دهمین عضوی بود که به گروهِ درمانی من ملحق شد. او هر هفته در جلسات شرکت میکرد، اما بهندرت چیزی میگفت و تنها به سایر اعضا گوش میداد که نیازها، ناکامیها و خواستههای خود را به زبان میآورند. یک شب که برف سنگینی باریده بود، از ده عضو گروه تنها چهار نفر در جلسه حاضر شدند؛ از جمله آنا.
در آن جلسه آنا بیوقفه صحبت کرد. از مسائل زیادی که او را آزار میداد حرف زد و از گروه کمک خواست. من این تغییر را پیشرفت آنا در نظر گرفتم. اما هفتۀ بعد که تمام اعضا در جلسه حاضر بودند آنا دوباره سکوت کرد. حتی به گفتههای خودش در جلسۀ پیش هم اشارهای نداشت.
هفتۀ بعد دوباره برف بارید. این بار سه نفر حضور داشتند و آنا دوباره مسائل عمیقی را بیان کرد. جلسۀ بعد تمام اعضا آمدند و آنا دوباره در سکوت خود فرو رفت. زمانی که از او پرسیدم چرا چنین اتفاقی میافتد، آنا برایمان گفت که فرزند آخر در خانوادۀ نُهنفریاش است و همیشه احساس کرده خواهر و برادرهایش قدرت بیشتر و نیازهایی بیشتر از او دارند و یاد گرفته از خودش حرف نزند. وقتی برف آمد و تنها چند عضو اندک در گروه حاضر بودند، قیدوبندهای همیشگی که تعداد نفرات گروه ـ که با تعداد اعضای خانوادهاش برابری میکرد ـ یادآور آن بود، برداشته شد و آنا توانست خود را نشان دهد. حالا که آنا این بینش را بهدست آورده بود، موفق شد هر هفته بخشی دیگر از صدای خود را در گروه بازیابد؛ فارغ از اینکه هر بار چند عضو در گروه حضور داشتند.
تغییری که بسیاری از افراد در گروه با آن روبهرو میشوند، درست مانند آنا یافتن صدایشان است. گاه این اتفاق گامبهگام و بهتدریج خود را نشان میدهد و گاه ناگهانی همچون برفی که به ناگاه از آسمان فرو میریزد!
Leave a Reply
Want to join the discussion?Feel free to contribute!