کار با گروهدرمانگران در گروه
مقاله
دکتر ریچارد بیلو، عضو هیئت روانشناسان حرفهای آمریکا، گروهدرمانگر مجاز
انتقاد از دیگران به خاطر عاقل بودن، نجابت، همدلی یا کمکورزی، امری محبتآمیز یا خیرخواهانه به نظر نمیرسد. بااینحال بهعنوان رهبر گروههایی که سایر متخصصان بهداشت روان در آنها حضور دارند، با گرایش انساندوستانۀ خود برای ایفای نقش درمانگر بهشکلی محبتآمیز و خیرخواهانه و مشارکت در گروه بهشکلی مناسب و در عین حال متناسب با شخصیتم، کلنجار میروم.
در حالت ایدئال، گروه فرصتی برای همۀ اعضا است که از ذهنیتهای محدودشان رهایی یابند و صدای خود را پیدا کنند؛ اما همانطور که میدانیم گروهها همرنگی با دیگران را ترویج میدهند و اعضای گروه به دنبال رهبری هستند که دنبالش کنند. درمانگران با توجه به تاریخچۀ حرفهای و افرادی که با آنها همذاتپنداری کردهاند، ممکن است هنگام ورود به گروه رهبری آرمانیشده را در ذهن داشته باشند یا ترکیبی از ویژگیهای افراد مهمی که دربارهشان مطلبی خواندهاند، با آنها کار کردهاند یا توسط آنها هدایت شدهاند بهعنوان رهبر در ذهنشان باشد. این تصویر محکوم به ناامید کردن افراد است؛ حتی اگر تصویری که بهعنوان رهبر در ذهن آنها است، شخص من باشم.
حتی پس از ۴۵ سال تربیت و درمانِ درمانگران، نمیتوانم ادعا کنم که توانستهام این معضل مرتبط با نحوۀ انجام کار را، چه در سطح شخصی و چه حرفهای حل کنم؛ اما میتوانم بخشی از نظراتم را در این زمینه با شما به اشتراک بگذارم و حسوحال چیزی را که تجربه میکنم و کاری را که معمولاً انجام میدهم به شما منتقل کنم. در اینجا با موضوعی کنایهآمیز روبهرو هستیم: گرچه نسبت به خودگزارشیهای روانشناختی و روایتها و همچنین صحت آنها (بهجز موارد اسطورهای) تردید دارم، خودم با استفاده از این قالبها مطالب زیادی مینویسم (بیلو، در دست چاپ). بااینحال، روش بهتری برای ارائۀ نظریه و تلفیق واقعیتهای کار عملی با آن نیافتهام.
یکی از موقعیتهای رایج را توصیف میکنم. فرض کنیم این موقعیت برگرفته از کارگاه مبسوطی است که در آن نقش سخنران مدعو را داشتم، اما چنین موقعیتی ممکن است در هر مواجههای با درمانگران پیش آید. ازآنجاییکه با برخی از خوانندگان این متن رابطۀ درمانی داشتهام، برای حفظ رازداری و حریم خصوصی عمداً برخی قسمتها را مبهم نوشتهام. افراد معمولاً خودشان را در تصورات من میبینند، اما همیشه احساس نمیکنند که درک میشوند.
جلسه
تنها پس از چند دقیقه، ذهنم غرق این فانتزی شد که در جلسۀ تجدید دیدار اردوی تابستانیای حضور دارم که هرگز در آن شرکت نکردهام. تنشهای معمول ابتدای جلسه را انتظار داشتم و احساس هم کردم؛ نوعی سکوت معذبکننده، برخوردهای خجالتی و اشاره به رهبر گروه با لغات و صفاتی محبتآمیز یا از روی احترام. در عوض با موجی از نزاکت، برخورد دوستانه، علایق مشترک و قرابت مواجه شدم. خونگرمی و توجهی که میشد هر کسی را تحت تأثیر قرار میداد (گرچه هیچکدام معطوف به من نبود). شاید این همان چیزی است که فولکس، یالوم و بسیاری از درمانگران دیگر در موردش صحبت میکنند؛ «گروه وظیفه را انجام میدهد، درمان در گروه و توسط گروه انجام میشود.» اما به این سرعت؟ گرچه پاسخ را میدانستم، اساسیترین اصولی را که دربارهشان مطلب نوشتهام زیر سؤال بردم؛ اینکه گروه چشم از رهبر برنمیدارد و تا حدی، هرآنچه رخ میدهد به شخص رهبر و بازنماییهای نمادین وی ارتباط دارد.
صادقانه بگویم، از تماشای ورزش لذت نمیبرم و ترجیح میدهم خودم بازی کنم. این موضوع در کنار وفاداری گاه و بیگاه به باورهایم که البته اکنون در حال از بین رفتن است، باعث شد در گروه مداخله کنم و دربارۀ کارکرد و نقش خودم در گروهی متشکل از چنین افراد مهربانی تردیدهایی را مطرح کنم. تفسیر شخصی خودم را نوعی تفسیر گروهی کامل میدانستم که البته مبهم و ضمنی بود. مطمئن نیستم گروه تأثیر موردنظرش یعنی افزودن میزانی از آگاهی به حوزۀ تجربیمان را داشت یا نه، اما فضا را تغییر داد. یکی از حاضرین سکوت کوتاه را شکست و شروع به تعریف خوابش کرد.
«سوار اتوبوس بودم. گفتم میخواهم پیاده شوم، شاید دارد مسیر را اشتباهی میرود. مطمئن نیستم. من هیچوقت سوار اتوبوس نمیشوم. فکر میکنم در خواب از اتوبوس پیاده شدم و احساس آرامش کردم.»
یکی از حاضرین با خوشمزگی گفت: «ریچ نمیتواند هیچ کاری را درست انجام دهد!» بقیه هم ادامه دادند: «تو همۀ احساسات ترس و بیاعتمادی ما را حمل میکنی.» «در اتوبوس گروه احساس پذیرفته شدن نمیکنی.» «شجاعتت را در ابراز وجود از طریق تعریف خواب تحسین میکنم، حتماً بهاندازۀ کافی احساس امنیت و کنترل میکنی که از پس این کار برآمدی.» «دربارۀ ما خواب میبینی؟ از این بابت حس خوبی دارم.» «به فکر ترک گروه که نیستی؟ آره؟» «من هم مثل تو نمیخواهم اینجا را ترک کنم، اما دوست دارم به مسیر خودم بروم.» «من شاید سوار اتوبوس میماندم، چون به خودم اعتماد ندارم.» «من هم دوست دارم سوار شوم، خوشحالم که این کار را نکردی.» رؤیابین در پاسخ توضیح زیادی نداد و صرفاً با بیان چند کلمه از دیگران تشکر کرد.
من حالت آشنایی داشتم، آنچه فایمبرگ (۲۰۰۵، ص. ۴۹) آن را موضع انتقال متقابل ضروری نامیده است: «نقطۀ تلاقی موارد درونذهنی، بیناذهنی و فراروانشناسی.» تقاطع صعب و دشواری است، افقی ناپیدا از مشکلات روانشناختی، مربوط به من و گمان میکنم مربوط به بقیه. اتفاقات زیادی در اینجا در حال وقوع بود، آنقدر زیاد که نه من و نه هیچکس دیگر نمیتوانست آنها را پردازش یا کاملاً درک کند. فروید میگوید نشانهها «در گفتگو به هم میرسند» (بروئر و فروید، ۱۸۹۳-۱۸۹۵، ص. ۱۴۸). در رؤیای راوی و در گفتمان گروه سرنخهایی به چشم میخورد.
سعی کردم از حالت هیجانیام آگاه باشم و معنای احتمالی آن را بشناسم؛ مهربان، تحریکپذیر، کنجکاو، آرام، ملغمهای پویا از بیشازحد و ناکافی. چه نشانههایی را احساس میکردم و این نشانهها با نقطۀ تلاقی سهعاملی انتقال متقابل چه ارتباطی داشتند؟ ازآنجاییکه اکتشاف درونذهنی (که شخصاً برایم بسیار جالب و جذاب است) با فرمولبندیهای بینذهنی و فراروانشناختی پیوند دارد، شاید بتواند آنچه را در حال وقوع بود و آنچه را میتوانست رخ دهد تا حدی آشکار کند.
همانگونه که در ابتدا اعتراف کردم، مشارکت در گروهها به شکلی مناسب و در عین حال اصیل برایم دشوار است. بین سلطهپذیری و جرأتورزی در تعارض بودم، میل به در آغوش کشیده شدن توسط این خانوادۀ آرمانیشده را داشتم و درعینحال دوست داشتم تا آن حد صادق باشم که ناخواسته اعضای گروه یا خودم را ناراحت نکنم. با توجه به آنچه از حضور در جلسه متوجه شدم، به نظر میرسید اعضای گروه هم با دوراهی مشابهی مواجه بودند و اینکه آنها در شکلگیری این دوراهی برای من نقش داشتند.
شاهد گروهی از افراد بودم که برای بازتاب شفقت یکدیگر که نوعی سپر محافظ برای ترس از افشا، تحقیر و چیزهای بدتر بود، به همدلی و خرد بالینی متکی بودند؛ نوعی کنترل فرافکنانۀ دوطرفه. اعضای گروه نوعی فانتزی مسری (البته مبتنی بر واقعیت کتابها، مؤسسات فرهنگی و آموزش حرفهای و تعلقها) در این خصوص داشتند که گروه باید چگونه باشد و اعضای گروهها باید چطور رفتار کنند (کیپر، ۱۹۹۸).
هر زمان که گروهی تشکیل میشود، رهبر باید خونگرم و پذیرا باشد، اما نباید با دوستانه بودن بیشازحد، حساسیت بیشازحد یا همدلی بیشازحد، فرآیند خوشامدگویی را طولانی کند، چرا که این ویژگیها نشانههایی مرضی هستند و جزئی از خزانۀ اضطرابهای افسردهوار و پارانوئید محسوب میشوند. به عقیدۀ کارل یونگ (اطلس و آرون، ۲۰۱۸، ص. ۱۱۷)، درمانگران باید «میزان مشخصی از سنگدلی» را داشته باشند و «بیشازحد خوب» نباشند. برای درک نیروهای سختکنندۀ زندگی و مخربی که نهالشان در شخصیتمان کاشته شده است، به سنگدلی نیاز است.
وجود میزان مشخصی از سنگدلی مانع مهربان بودن نیست، بلکه در واقع مهربانی را به شکلی اصیلتر منتقل میکند. بااینحال، ارتباطات رهبر نمیتواند فقط معطوف به گروه بهمثابه کل باشد، چرا که این امر بیشازحد سنگدلانه است و اعضای گروه را از میل بهحقشان برای برقراری رابطهای جداگانه و منفرد با رهبر (و همچنین میل رهبر برای برقراری چنین رابطهای با تکتک اعضا) محروم میکند. رهبر که در هر صورت رابطهای متمایز با هر یک از اعضای گروه برقرار میکند، پس چرا رک و صریح نباشد؟ آیا این همان چیزی نیست که از همۀ اعضای گروهمان میخواهیم؟ وقتی پیوند بین هر یک از اعضای گروه و رهبر به رسمیت شناخته شود و مورد کاوش قرار گیرد، احتمال ایجاد پیوندهای صادقانه و بیتزویر بین اعضا نیز بیشتر خواهد شد.
رؤیایی که تعریف شد مناسب بود؛ بسیار مناسب و مفید در ایجاد بهاصطلاح «بحث شناور و آزاد» بین اعضا (فولکس، ۱۹۶۴) و بینهایت موفقیت در کسب تأیید غیرانتقادی گروه. اشاره به اینکه هیچکس اضطراب ایجاد فضای روانی را برای رؤیابین تحمل نکرده بود یا دربارۀ قصور فاحش رؤیابین در استفاده نکردن از این فضا صحبت نکرده بود، بیشازحد عیبجویانه به نظر میرسید: ارائۀ بدون هیجان و یکنواخت، کنجکاوی نکردن و پاسخ منفعل هم به رؤیا و هم نظرات اعضای گروه. تصمیم گرفتم ابتدا به فرد رؤیابین که هرگز سوار اتوبوس نمیشود بپردازم و از دید خودم ببینم که بودن در جایگاه او چه حسی دارد. چون به نظرم رؤیابین با خود رؤیا یا دیگر اعضای گروه اصلاً پیوندی نداشت، با تردید پرسیدم: «تابهحال احساس کردهای که بخشی از یک گروه هستی؟» او مؤدبانه و بهسرعت تاریخچهای از پیوندهای خود را به زبان آورد: مدرسه، کلیسا و جامعه. من با نگاهی که میگفت «چقدر کلیشهای جواب دادی!» صرفاً به او زل زدم.
«خانوادۀ خوبی داشتم، همه با هم کنار میآمدند. البته نمیتوانم بگویم که با هم صمیمی بودیم. نبود صمیمت نه در آن موقع اذیتم میکرد و نه الآن. بااینوجود، جدا شدن از خانواده برایم آسان نبود. خواهر و برادرهایم به دانشگاه شهر دیگری رفتند و خانه را ترک کردند، اما من نه. بهخاطر نداشتن چنین تجربهای احساس خشم و حسادت میکردم. در خواب مسیر خودم را رفتم. ممنون که به من فرصت دادید که چیزی برای خودم به دست آورم.»
– هوم، چقدر چیز به دست آوردی؟ اگر خواب میدیدی که کس دیگری رانندگی میکند آیا باز هم مسیر خودت حساب میشد؟
– مثل شما؟
پاسخ به این سؤال ضرورتی نداشت. رو به گروه کردم و گفتم: «مشارکت خوبی داشتید و نظرات مفیدی دادید. آیا این همان کاری است که دوست داشتید انجام دهید یا چیزی است که راننده شما را به سمت آن هدایت کرد؟ آیا کسی چیزی برای خودش به دست آورد؟»
البته نکوهشهای من باعث نشد اعضای گروه از همسو شدن با چیزی که حدس میزدند خواستۀ من از آنها است دست بردارند. بااینحال، در ادامه گفتگویی تأملبرانگیز داشتیم. چند نفر از اعضای گروه با سرخوردگی عنوان کردند که نتوانستند جلوی کمکورزی خودشان به دوستان، مراجعهکنندگان، والدین، خواهر و برادر و خویشاوندان را بگیرند و شروع به کاوش علت آن کردند. وارد مرحلۀ جدیدی شدیم که طی آن یکی از اعضا به شکلی صریح و مستقیم با عضو دیگر مواجه میشد: «حواسم به تو هست. نگرانم که احتمالاً از اینجا راضی نیستی و قرار است اعلام کنی که داری جمع را ترک میکنی. در این صورت حالم خیلی گرفته خواهد شد. تقصیر تو نیست که من چنین احساسی دارم.»
من مداخله کردم و گفتم: «چرا اینقدر مطمئنی؟» که البته با خوشرویی نادیده گرفته شدم.
در هرگونه مواجهۀ بینذهنی (خیالی و واقعی)، سایههای شخصیتها وجود دارند که در واقع انعکاسهایی از روابط عمودی و افقی دورههای تحولی مختلف هستند. برخی دوستانهاند و برخی کمتر که با پیامهایی که شکلدهنده و هدایتکنندۀ افکار و رفتارهای فرد هستند به ذهنش رخنه میکنند. این پیامها مبهم و رازآلود هستند (لاپلانش، ۱۹۹۹) و بهصورت ناخودآگاه ارسال و رونویسی میشوند. بهعلاوه، حاملین این پیامها که در صورت آگاهی از مقاصد بدوی این پیامها وحشتزده خواهند شد، مالکیت آنها را انکار میکنند.
بهمنظور اجتناب از تاریخنگاری سطحی، درمانگر باید به گروه نزدیک شود و امیال همزیستی، جنسی، مازوخیستی، پرخاشگرانه، برادرکُشانه، پدرکشانه، مادرکشانه و همنوعخوارانهای که انکار شدهاند، ولی در هستۀ اکنون و اینجا دور هم جمع شدهاند را در جسم، عاطفه و خیال احساس کند. بدینترتیب، چشمانداز تار و مبهم موضع انتقال متقابل، واقعیتهای بالینی کاربردیمان را نشان میدهد: سایههایی کمرنگ از پیامرسانهای بدوی، پیامهای مزاحم و بازنماییهایی رونویسیشدۀ نهفته در پس خودروایتی، گفتمان و کنشنمایی. شاید بتواند گفت که همۀ خانوادهها، گروهها و فرهنگها اعضایشان را فریب میدهند و مجبور میکنند به دیگران کمک کنند و با گروه سازگار و همرنگ شوند. جای تعجب نیست که ناراضی باقی میمانیم (فروید، ۱۹۳۰) و بار «نزدیک نبودن، بیگانگی از یکدیگر و از خودمان» را به دوش میکشیم. بهترین کاری که بهعنوان رهبر کمککننده از دستمان برمیآید این است که سعی نکنیم مشابه دیگران عمل کنیم و به افراد کمک کنیم سعی نکنند مانند اعضای کمککنندۀ گروه رفتار کنند.
منابع
Atlas, G., & Aron, L. (2018). Dramatic dialogs. New York: Routledge.
Billow, R.M. (in press). Changing our minds: Selected papers. (T. Slonim, Ed.). New York: Taylor & Francis.
Breuer, J., & Freud, S. (1893-1895). Studies on hysteria. In J. Strachey (Ed. and Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 2, pp. 1-335). London: Hogarth Press.
Caper, R. (1998). Psychopathology and primitive mental states. International Journal of Psychoanalysis, 79, 539-551.
Faimberg, H. (2005). The telescoping of generations: Listening to the narcissistic links between generations. New York: Routledge.
Foulkes, S.J. (1964). Therapeutic group analysis. London: George Allen & Unwin.
Freud, S. (1921). Group psychology and the analysis of the ego. S.E. 18, 70-92.
Freud, S. (1930). Civilization and its discontents. S.E. 21, 57-145.
Laplanche, J. (1999). Essays on otherness. (J. Fletcher, Ed.) London: Routledge.
دیدگاه خود را بنویسید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.